سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زیر آسمان خدا

صفحه خانگی پارسی یار درباره

سلام

سلام دوستای خوبم.

متاسفانه وبلاگم با مشکل مواجه شده ، قول میدم در اسرع وقت درستش کنم ......میخوام مطالب قشنگی در مورد ایران کهن بنویسم(وصیت نامه ها ،سرگذشت شون) منتظر باشید قول میدم..........

       وحیدhttp://www.parsiblog.com/Images/Emotions/159.gif


آسمان

 

 

یک پسر کوچک از مادرش پرسید: چرا گریه می کنی؟

 

مادرش به او گفت : زیرا من یک زن هستم .پسر بچه گفت: من نمی فهمم

 

مادرش او را در آغوش گرفت و گفت : تو هیچگاه نخواهی فهمید

 

بعدها پسر کوچک از پدرش پرسید : چرا مادر بی دلیل گریه می کند
پدرش تنها توانست به او بگوید : تمام زن ها برای هیچ چیز گریه می کنند
پسر کوچک بزرگ شد و به یک مرد تبدیل گشت ولی هنوز نمی دانست چرا زن ها      بی دلیل گریه می کنند  بالاخره سوالش را برای خداوند مطرح کرد و مطمئن بود که خدا جواب را می داند .او از خدا پرسید : خدایا چرا زن ها به آسانی گریه می کنند؟
خدا گفت زمانی که زن را خلق کردم می خواستم که او موجود به خصوصی باشد بنابراین شانه های او راآن قدر قوی آفریدم تا بار همه دنیا را به دوش بکشد   

 

و همچنین شانه هایش آن قدر نرم باشد که به بقیه آرامش بدهد من به او یک نیروی دورنی قوی دادم تا توانایی تحمل زایمان بچه هایش راداشته باشد ووقتی آن ها بزرگ شدند توانایی تحمل بی اعتنایی آن ها را نیز داشته باشد

 

به او توانایی دادم که در جایی که همه از جلو رفتن ناامید شده اند او تسلیم نشود و همچنان پیش برود .

 

به او توانایی نگهداری از خانواده اش را دادم حتی زمانی که مریض یا پیر شده است بدون این که شکایتی بکند  به او عشقی داده ام که در هر شرایطی بچه هایش را عاشقانه دوست داشته باشد حتی اگر آن ها به او آسیبی برسانند.

 

به او توانایی دادم که شوهرش را دوست داشته باشد و از تقصیرات او بگذرد و همیشه تلاش کند تا جایی در قلب شوهرش داشته باشد.به او این شعور را دادم که درک کند یک شوهر خوب هرگز به همسرش آسیب نمی رساند اما گاهی اوقات توانایی همسر ش را آزمایش می کند وبه او این توانایی را دادم که تمامی این مشکلات را حل کرده و با وفاداری کامل در کنار شوهرش با قی بماند

 

  و در آخر به او اشک هایی دادم که بریزد .این اشک ها فقط مال اوست و تنها برای استفاده اوست در هر زمانی که به آن ها نیاز داشته باشد. او به هیچ دلیلی نیاز ندارد تا توضیح دهد چرا اشک می ریزد

 

خدا گفت : زیبایی یک زن در چشمانش نهفته است زیرا چشم های او دریچه روح اوست ودر قلب او جایی که عشق او به دیگران در آن قرار دارد

 

+ آسمان

پشت این پنجره ها آسمانی است
که هرچقدر هم که ابری باشد
هرچقدر هم که بوی دود بدهد
و دلمان بگیرد از غروب های غمگینش
با یک پارچه بزرگ آبی رنگ
آویزان پشت پنجره
عوضش نمی کنیم
وسعتش را
دوست داریم

+ خواب

در خواب
خوشبختی
خصلت خوب لحظه های ماست.

به فکر و خیالت بگو بروند?
میخواهم بخوابم...

میخواهم در خواب همان اتفاقی را بیابم
که در بیداری
بین ما گم شده است..!!

 


شعر امام

منم سر گشته ی حیرانت ای دوست ، کنم یکباره جان قربانت ای دوست ، ولی نا ساز شوق وصل کویت ، دهم سر بر سر پیمانت ای دوست ، دلی دارم در آتش خانه کرده ، میانه شعله ها کاشانه کرده ، دلی دارم که از شوق وصالت ، وجودم را زغم ویرانه کرده ،

من آن آواره ی بشکسته حالم ، ز هجرانت بتا رو بر دهانم ، منم آن مرغ سرگردان تنها ،پریشان گشته شد یکباره حالم ، ز هر سر بر سر سجاده کردم ، دعایی برا آن دلداده کردم  ، زحسرت ساغر چشمان می دوست ، لبالب یکسره از باده کردم ، دلا تاکی اسیر یاد یاری ، ز هجر یار تا کی داغ داری ، بگو تا کی به شوق روی لیلی ، تو مجنون پریشان روز گاری ، پریشنام ، پریشان وزگارم ، من آن سر گشته ی هجر نگارم ، برونم نیست با امید وصلت ، درون سینه آسایش ندارم ، زهجرت روز و شب فریاد دارم ، به بیدادت دلی ناشاده دارم ، درون کوهسار سینه ی خود ، هزاران کشته چون فرهاد دارم ، چرا ای نازنینم بی وفایی ، دما من با دل من در جفایی ، چرا آشفته کردی روزگارم ، عزیزم دارد این دل هم خدایی ،

 


امام رضا

زائری باران ام،آقا به دادم می رسی؟

بی پناهم خسته ام تنها،به دادم می رسی؟

گرچه آهونیستم اما پر از دلتنگی ام

ضامن چشمان آهو ها ،به دادم می رسی؟

از کبوترها که می پرسم نشانم می دهند

گنبد وگلدسته هایت را ،به دادم می رسی

ماهی افتاده بر خاکم لبالب تشنگی

پهنه آبی ترین دریا،به دادم می رسی؟

ماه نورانی شب ها سیاه عمر من

ماه من ای ماه من،آیا به دادم می ر سی؟

من دخیل التماسم را به چشمت بسته ام

هشتمین دردانه زهرا ، به دادم می رسی؟

باز هم مشهد ،مسافرها، هیاهوی حرم


مثنوی

مثنوی

این مثنوی حدیث پریشانی من است ، بشنو که سوگنامه ی ویرانی من است ، امشب نه اینکه شام غریبان گرفته ام ، بلکه به یومن آمدنت جان گرفته ام ، گفتی غزل بگو غزلم شوروحال مرد ، بعد از تو حس شعر فنا شد خیال مرد ، گفتم مرو که تیره شود زندگانیم ، با رفتنت به خاک سیه می نشانیم ، گفتی زمین مجال رسیدن نمیدهد ، برچشم باز فرصت دیدن نمی دهد ، وقتی نقاب محور یک رنگ بودن است ، معیار مهر ورزیه ما سنگ بودن است ، دیگر چه جای دلخوشی و عشق بازی است ، اصلا کدام احمق از این عشق رازی است ، این عشق نیست فاجعه ی قرن آهن است ، من بودنی که عاقبتش نیست بودن است ، حالا به حرف های غریبت رسیده ام ، فهمیده ام که خوب تورا بد شنیده ام ، حق با تو بود از غم غربت شکسته ام ، بگذارصادقانه بگویم که خسته ام ، بیزارم ازتمام رفیقانه نارفیق ، اینها چقدر فاصله دارند تا رفیق ، من را به ابتزار نبودن کشانده اند ، روح مرا به مقصد پوچی نشانده اند ، تا این برادران ریا کار زنده اند ، این گرگ سیرتان جفا کار زنده اند ، یعقوب درد می کشد و کور میشود ، یوسف همیشه وصله ی ناجور میشنود ، اینجا نقاب شیر به کفتار می زنند ، منصور را هر آینه بر دار می زنند ، اینجا کسی برای کسی کس نمی شود ، حتی عقاب در خور کرکس نمی شود ، جایی که سهم مرد به جز تازیانه نیست ، حق با تو بود ماندنمان عاقلانه نیست ، ما می رویم چون دلمان جای دیگر است ، ما می رویم هرکه به ما نقمخییر است ، ما می رویم گرچه ز الطاف دوستان بر جای جای پیکرمان زخم خنجر است ، دل خوش نمی کنیم به عثمان و مذهبش ، در دین ما ملاک مسلمان ابوذر است ، ما می رویم مقصدمان نا مشخص است ، هر جا رویم بی شک از این شهر بهتر است ، از سادگیست گر به کسی تکیه کرده ایم ، اینجا که گرگ با سگ گله برادر است ، ما می رویم ماندن با درد فاجه است ، در عرف ما نشستن یک مرد فاجه است ، دیریست رفته اند امیران قافله ،‌ مانده ایم و پیرانه قافله ، اینجا اگر چه باب منو پای لنگ نیست ، باید شتای کرد مجال درنگ نیست ، بر درب آفتاب پی باج می رویم ، ما هم بدون بال به معراج میرویم ...................