شعر امام
منم سر گشته ی حیرانت ای دوست ، کنم یکباره جان قربانت ای دوست ، ولی نا ساز شوق وصل کویت ، دهم سر بر سر پیمانت ای دوست ، دلی دارم در آتش خانه کرده ، میانه شعله ها کاشانه کرده ، دلی دارم که از شوق وصالت ، وجودم را زغم ویرانه کرده ،
من آن آواره ی بشکسته حالم ، ز هجرانت بتا رو بر دهانم ، منم آن مرغ سرگردان تنها ،پریشان گشته شد یکباره حالم ، ز هر سر بر سر سجاده کردم ، دعایی برا آن دلداده کردم ، زحسرت ساغر چشمان می دوست ، لبالب یکسره از باده کردم ، دلا تاکی اسیر یاد یاری ، ز هجر یار تا کی داغ داری ، بگو تا کی به شوق روی لیلی ، تو مجنون پریشان روز گاری ، پریشنام ، پریشان وزگارم ، من آن سر گشته ی هجر نگارم ، برونم نیست با امید وصلت ، درون سینه آسایش ندارم ، زهجرت روز و شب فریاد دارم ، به بیدادت دلی ناشاده دارم ، درون کوهسار سینه ی خود ، هزاران کشته چون فرهاد دارم ، چرا ای نازنینم بی وفایی ، دما من با دل من در جفایی ، چرا آشفته کردی روزگارم ، عزیزم دارد این دل هم خدایی ،